کد سایت
fa87855
کد بایگانی
104857
نمایه
ترور نافرجام پیامبر(ص) در غزوه ذات الرقاع و خیبر
طبقه بندی موضوعی
پیامبر اکرم ص
برچسب
مشرکان|کافران|خیبر|ترور پیامبر|ذات الرقاع
خلاصه پرسش
در مورد ماجرای فردی توضیح بدهید که قصد ترور پیامبر(ص) در خواب را داشته، اما موفق نشد؟
پرسش
نقل میکنند زمانی که پیامبر(ص) در خواب بود کافری قصد داشت با شمشیر آنحضرت را ترور کند، اما موفق نشد و پیامبر او را بخشید. لطفاً این داستان را کامل بیان کنید. آیا از نظر سندی صحیح است، و در کدام منابع نقل شد؟
پاسخ اجمالی
کلیت این ماجرا در بسیاری از منابع کهن تاریخی شیعه و اهل سنت گزارش شده است که البته در برخی جزئیات – مانند آنکه این رخداد در چه زمانی بوده - تفاوتهایی میان منابع مشاهده میشود که ما در ذیل به دو گزارش بسنده میکنیم:
1. امام صادق(ع) فرمود: رسول خدا(ص) در جنگ ذات الرّقاع، بر لب رود و زیر درختى نشسته بود که سیلى آمد و میان او و یارانش جدایى انداخت. مردى از مشرکان آنحضرت را تنها دید، در حالیکه مسلمانان کنار رودخانه در انتظار بودند تا سیل تمام شود و خود را به پیامبر برسانند، آن مرد مشرک به همراهانش گفت: من محمّد را میکشم و با شمشیر به سمت پیامبر(ص) آمد و گفت: اى محمد! چه کسى تو را از تیغ من نجات میدهد؟ پیامبر(ص) فرمود: خداى من و تو! در همین حال بود که جبرئیل او را از روى اسب برکند و او به پشت بر زمین افتاد و رسول خدا برخاست و تیغ برداشت و بر سینه او نشست و گفت: اى غورث! (نام او بود) چه کسى تو را از تیغ من میرهاند؟ او گفت: بخشش و کرم تو اى محمّد.
پیامبر(ص) او را رها کرد و برخاست و در حال رفتن زمزمه میکرد: به خدا سوگند تو از من بهتر و بخشندهترى.[1]
بر اساس نظر علامه مجلسی این روایت از نظر سند، حسن و یا موثق است.[2]
2. یحیى بن محمد ازدى (بسند خود) از عبد الملک بن هشام، و محمد بن اسحاق و دیگر از نویسندگان نقل کرده است: هنگامى که رسول خدا(ص) به خیبر نزدیک شد، به مردم فرمود: درنگ کنید، مردم ایستادند و پیامبر دستهاى خویش را به سوى آسمان بلند کرد و گفت: بار خدایا، اى پروردگار هفت آسمان و آنچه بر آن سایه افکنده، و اى پروردگار هفت زمین و آنچه بر خود گرفته، و اى پروردگار شیطانها و آنانی که گمراهشان کردهاند، از تو خیر و نیکوئى این قریه و آنچه در آن است را میخواهم، و از شر و بدى آن به تو پناه میبرم (این دعا را خواند)، سپس زیر درختى در همانجا فرود آمد و به استراحت پرداخت و ما آن روز و تا نیمه روز فردایش آنجا بودیم، که در نیمه روز، منادى پیامبر(ص) مردمان را فراخواند و ما گرد حضرتشان جمع شدیم و دیدیم که مردى کنارش نشسته است، رسول خدا(ص) فرمود: من خواب بودم که این مرد آمد و شمشیرم را از نیام کشید و گفت: اى محمد! امروز چه کسی مراقب تو در برابر من است؟
گفتم: خدا نگهبانم در برابر توست! (این را که گفتم) شمشیر را در نیام کرده و چنانچه میبینید نشست و هیچ تکانی نخورد، ما عرض کردیم: اى پیامبر خدا! شاید عقل و خردش، دچار مشکل است! حضرت پاسخ مثبت داد و فرمود: آرى او را واگذارید. سپس او را رها ساخته دنبالش نکرد.[3]
1. امام صادق(ع) فرمود: رسول خدا(ص) در جنگ ذات الرّقاع، بر لب رود و زیر درختى نشسته بود که سیلى آمد و میان او و یارانش جدایى انداخت. مردى از مشرکان آنحضرت را تنها دید، در حالیکه مسلمانان کنار رودخانه در انتظار بودند تا سیل تمام شود و خود را به پیامبر برسانند، آن مرد مشرک به همراهانش گفت: من محمّد را میکشم و با شمشیر به سمت پیامبر(ص) آمد و گفت: اى محمد! چه کسى تو را از تیغ من نجات میدهد؟ پیامبر(ص) فرمود: خداى من و تو! در همین حال بود که جبرئیل او را از روى اسب برکند و او به پشت بر زمین افتاد و رسول خدا برخاست و تیغ برداشت و بر سینه او نشست و گفت: اى غورث! (نام او بود) چه کسى تو را از تیغ من میرهاند؟ او گفت: بخشش و کرم تو اى محمّد.
پیامبر(ص) او را رها کرد و برخاست و در حال رفتن زمزمه میکرد: به خدا سوگند تو از من بهتر و بخشندهترى.[1]
بر اساس نظر علامه مجلسی این روایت از نظر سند، حسن و یا موثق است.[2]
2. یحیى بن محمد ازدى (بسند خود) از عبد الملک بن هشام، و محمد بن اسحاق و دیگر از نویسندگان نقل کرده است: هنگامى که رسول خدا(ص) به خیبر نزدیک شد، به مردم فرمود: درنگ کنید، مردم ایستادند و پیامبر دستهاى خویش را به سوى آسمان بلند کرد و گفت: بار خدایا، اى پروردگار هفت آسمان و آنچه بر آن سایه افکنده، و اى پروردگار هفت زمین و آنچه بر خود گرفته، و اى پروردگار شیطانها و آنانی که گمراهشان کردهاند، از تو خیر و نیکوئى این قریه و آنچه در آن است را میخواهم، و از شر و بدى آن به تو پناه میبرم (این دعا را خواند)، سپس زیر درختى در همانجا فرود آمد و به استراحت پرداخت و ما آن روز و تا نیمه روز فردایش آنجا بودیم، که در نیمه روز، منادى پیامبر(ص) مردمان را فراخواند و ما گرد حضرتشان جمع شدیم و دیدیم که مردى کنارش نشسته است، رسول خدا(ص) فرمود: من خواب بودم که این مرد آمد و شمشیرم را از نیام کشید و گفت: اى محمد! امروز چه کسی مراقب تو در برابر من است؟
گفتم: خدا نگهبانم در برابر توست! (این را که گفتم) شمشیر را در نیام کرده و چنانچه میبینید نشست و هیچ تکانی نخورد، ما عرض کردیم: اى پیامبر خدا! شاید عقل و خردش، دچار مشکل است! حضرت پاسخ مثبت داد و فرمود: آرى او را واگذارید. سپس او را رها ساخته دنبالش نکرد.[3]
[1]. کلینی، محمد بن یعقوب، کافی، محقق، مصحح، غفاری، علی اکبر، آخوندی، محمد، ج 8، ص 127، تهران، دار الکتب الإسلامیة، چاپ چهارم، 1407ق.
[2]. مجلسی، محمد باقر، مرآة العقول فی شرح أخبار آل الرسول، محقق، مصحح، رسولی، سید هاشم، ج 8، ص 127، تهران، دار الکتب الإسلامیة، چاپ دوم، 1404ق.
[3]. شیخ مفید، الارشاد فی معرفة حجج الله علی العباد، ج 1، ص 125، قم، کنگره شیخ مفید، چاپ اول، 1413ق.