کد سایت
fa67385
کد بایگانی
82653
نمایه
چگونگی تشکیل حکومت بنیعباس
طبقه بندی موضوعی
تاریخ
خلاصه پرسش
سرنگونی سلسله بنو امیه و بنیانگذاری سلسله عباسیان توسط عبدالله سفاح چگونه رخ داد؟
پرسش
من داستانی در مورد عبدالله سفاح و کشتار بنیامیه شنیدهام و در بعضی سایتها داستانهای متفاوتی را خواندهام. آیا این موضوع واقعیت دارد؟ و داستانی را که با واقعیت نزدیکتر است میخواهم بدانم.
پاسخ اجمالی
«عبدالله سفاح» برای سرنگونی بنی امیه و بنیانگذاری حکومت بنی عباس را چند اقدام انجام داد: 1. انتقام گرفتن خون بنیهاشم، 2. بیعت گرفتن از ابومسلم خراسانی، 3. تضعیف و سست نمودن بنیان حکومت مروان؛ 4. سوزاندن گورهای بنی امیه.
سرانجام تمام خاندان بنیامیه - غیر از عبدالرحمن که به مغرب گریخت - کشته شدند و پایان حکومت بنیامیه سال 131ق بود و حکومت بنی عباس به وسیله «عبدالله سفاح» روی کار آمد.
سرانجام تمام خاندان بنیامیه - غیر از عبدالرحمن که به مغرب گریخت - کشته شدند و پایان حکومت بنیامیه سال 131ق بود و حکومت بنی عباس به وسیله «عبدالله سفاح» روی کار آمد.
پاسخ تفصیلی
با آنکه عوامل زیادی در سقوط امویان نقش داشته و رخدادهای بسیاری در فرایند انتقال حکومت از آنان به بنی عباس گزارش شده است که تمام آنها را نمیتوان در نوشتار مختصری ارائه کرد، اما به طور مختصر، «عبدالله سفاح» فرزند «محمد بن علی بن عبدالله بن عباس»، از نوادگان عباس عموی پیامبر(ص) بود. مادرش «ریطه دختر عبیدالله» از تبار «بنیحارث بن کعب»[1] و به همین دلیل او را «ابن حارثیه» میگویند.
وی بنیانگذار حکومت عباسیان بود. مقدمات تشکیل دولت «بنیعباس» از آنجا آغاز میشود که روزی «ابوهاشم بن محمد بن حنفیه» از مسمومیت غذایش آگاه شده و پی به سوء قصدی نسبت به جانش برد. او «محمد بن علی بن عبدالله بن عباس» را در جریان این سوء قصد قرار داد و با اعلام نزدیک بودن مرگش، او را جانشین و وصی خود قرار داد. «محمد بن علی» بعد از مرگ «ابو هاشم» تصمیم گرفت تا مخفیانه کسانی را برای دعوت کردن به خلافت خویش به مناطق اطراف بفرستد، اما طولی نکشید که درگذشت و پسرش ابراهیم را جانشین خود قرار داد.[2]
ابراهیم نیز، راه پدر را ادامه داد و مخفیانه مردم را به سوی خود دعوت میکرد و کسانی را برای دعوت به شهرهای دیگر، به خصوص خراسان فرستاد؛ زیرا عباسیان، به مردم خراسان بیشتر از شهرهای دیگر اطمینان داشتند.[3]
ابراهیم، بعد از مدتی «ابومسلم» را برای دعوت به خراسان فرستاد، او نیز با قبایل و افرادی صحبت کرد و آنها را به سوی بنیعباس جذب کرد و ارتشی به صورت پنهانی تشکیل داد؛ زیرا هنوز «مروان بن محمد»، معروف به «مروان حمار»، آخرین حکمران بنیامیه بر تخت حکومت تکیه زده بود، تا اینکه فساد و بینظمی حکومت را فرا گرفت و اعتراضها و کُشتوکُشتارها در جامعه گسترش یافت. در این زمان ابومسلم تصمیم گرفت، دعوت مردم به سوی «بنیعباس» را علنی کند و با لشکر خود به سوی امیر خراسان «نصر بن سیار»، لشکرکشی کرد و بعد از شکستدادن او، بر خراسان و اطرافش مسلط شد. در همین راستا، به مروان خبر رسید که این دعوت کنندگان از جانب چه کسی هستند. او هم دستور داد، ابراهیم را دستگیر و روانه زندان کنند و بعدها او را مسموم و به قتل رساندند.[4]
ابراهیم قبل از دستگیری، برادرش «عبدالله سفاح» را جانشین و وصی خود قرار داده بود. برادران و خویشاوندان ابراهیم در روز دستگیری، به دستور او از چنگ سربازان فرار کردند و به کوفه پناهنده شدند. در آنجا «ابوسلمه» که یکی از شیعیان بود، آنها را در خانهای مخفی کرد تا زمانی که بتواند آنها را آشکار کند. اگرچه «ابوسلمه» تصمیم داشت این حکومت را به علویان برگرداند، اما موفق نشد؛ زیرا سران قبیله و بزرگان وقتی که باخبر شدند، ابراهیم برادرش «عبدالله سفاح» را جانشین خود قرار داده و بعد از او، برادرش خلیفه است در پی او رفتند و تا او را یافتند با او بیعت کردند.[5]
سران قبیله تصمیم گرفتند، برای علنی کردن بیعت با «عبدالله سفاح» به همراه او و بزرگان شیعه، عموها، برادران و خویشاوندان از خانه بیرون آیند، و به سوی دارالاماره حرکت کنند. آنان به طرف مسجد کوفه رفتند، نماز خواندند و «سفاح» بر روی منبر رفت و موعظه کرد، و حکومت و خلافت غاصبانه بنیامیه را سرزنش کرد و اعلام کرد که انتقام خون بنیهاشم را میگیرد. با این وعده، دعوت خود را آشکار کرد و مردم هم با او بیعت کردند.[6]
میتوان گفت مهمترین اقدامات و کارهای «عبدالله سفاح» بعد از بیعت گرفتن چند چیز بود:
1. انتقام گرفتن خون بنیهاشم و از بین بردن حکومت بنیامیه؛ عبد الله سفاح به این منظور دستور داد، هرکس از بنیامیه را یافتند، او را بکشند. به همراه این دستور عموی خود «داوود بن علی» را والی کوفه و بعد حجاز کرد. «داوود» نیز در ایام حج همان سال، در تعقیب بنیامیه افراد زیادی را کشت و بعضی را دستگیر کرده، به سمت طائف روانه کرد و آنجا همه را از دم تیغ گذراند.[7]
2. برادرش «ابوجعفر» معروف به منصور دوانقی را به خراسان فرستاد تا از ابومسلم بیعت بگیرد، اما او نپذیرفت و خود بعدها به خدمت سفاح آمد و با او بیعت کرد.[8]
3. به عموی خود «عبدالله بن علی» دستور داد به سوی «ابوعون بن یزید» به «شهرزور» برود و در پی مروان در کنار «رود زاب» با او بجنگد. «مروان» نیز به دلیل اختلافی که در یاران او به وجود آمده بود، قدرت مقابله با عبدالله را نداشت. این ماجرا خود سبب سستی حکومت و خلافتش شد؛ لذا او از «حران» به سوی «موصل» گریخت، بعد به «حمص» و در ادامه به «دمشق» پناهنده شد.[9]
«عبدالله بن علی» با کمک برادرانش «صالح و عبدالصمد» دمشق را محاصره کرد و «ولید بن معاویه» را کشت. مروان از آنجا هم گریخت و به «فلسطین» و بعد به «مصر» رفت و در آنجا مخفی شد. صالح به دستور برادرش عبدالله، مروان را تعقیب کرد، او را کشت و سرش را برای عبدالله سفاح فرستاد.[10]
4. همچنین سفاح به عموی خود دستور داد که گورهای بنیامیه را بشکافد و بدن آنها را بیرون آورده و بسوزاند. اولین شخصی که قبرش شکافته شد، معاویه بن ابوسفیان بود که جز خاکستر چیزی در قبر او نبود. به غیر از قبر «عمر بن العزیز» تمام قبرها را شکافتند و باقی مانده بدن آنها را بیرون آورده و سوزاندند و خاکسترشان را به باد دادند.[11]
سرانجام تمام خاندان بنیامیه - غیر از عبدالرحمن که به مغرب گریخت - کشته شدند و پایان حکومت بنیامیه سال 131ق بود و در سال 132ق[12] حکومت بنی عباس به وسیله «عبدالله بن محمد» معروف به «سفاح» روی کار آمد.
وی بنیانگذار حکومت عباسیان بود. مقدمات تشکیل دولت «بنیعباس» از آنجا آغاز میشود که روزی «ابوهاشم بن محمد بن حنفیه» از مسمومیت غذایش آگاه شده و پی به سوء قصدی نسبت به جانش برد. او «محمد بن علی بن عبدالله بن عباس» را در جریان این سوء قصد قرار داد و با اعلام نزدیک بودن مرگش، او را جانشین و وصی خود قرار داد. «محمد بن علی» بعد از مرگ «ابو هاشم» تصمیم گرفت تا مخفیانه کسانی را برای دعوت کردن به خلافت خویش به مناطق اطراف بفرستد، اما طولی نکشید که درگذشت و پسرش ابراهیم را جانشین خود قرار داد.[2]
ابراهیم نیز، راه پدر را ادامه داد و مخفیانه مردم را به سوی خود دعوت میکرد و کسانی را برای دعوت به شهرهای دیگر، به خصوص خراسان فرستاد؛ زیرا عباسیان، به مردم خراسان بیشتر از شهرهای دیگر اطمینان داشتند.[3]
ابراهیم، بعد از مدتی «ابومسلم» را برای دعوت به خراسان فرستاد، او نیز با قبایل و افرادی صحبت کرد و آنها را به سوی بنیعباس جذب کرد و ارتشی به صورت پنهانی تشکیل داد؛ زیرا هنوز «مروان بن محمد»، معروف به «مروان حمار»، آخرین حکمران بنیامیه بر تخت حکومت تکیه زده بود، تا اینکه فساد و بینظمی حکومت را فرا گرفت و اعتراضها و کُشتوکُشتارها در جامعه گسترش یافت. در این زمان ابومسلم تصمیم گرفت، دعوت مردم به سوی «بنیعباس» را علنی کند و با لشکر خود به سوی امیر خراسان «نصر بن سیار»، لشکرکشی کرد و بعد از شکستدادن او، بر خراسان و اطرافش مسلط شد. در همین راستا، به مروان خبر رسید که این دعوت کنندگان از جانب چه کسی هستند. او هم دستور داد، ابراهیم را دستگیر و روانه زندان کنند و بعدها او را مسموم و به قتل رساندند.[4]
ابراهیم قبل از دستگیری، برادرش «عبدالله سفاح» را جانشین و وصی خود قرار داده بود. برادران و خویشاوندان ابراهیم در روز دستگیری، به دستور او از چنگ سربازان فرار کردند و به کوفه پناهنده شدند. در آنجا «ابوسلمه» که یکی از شیعیان بود، آنها را در خانهای مخفی کرد تا زمانی که بتواند آنها را آشکار کند. اگرچه «ابوسلمه» تصمیم داشت این حکومت را به علویان برگرداند، اما موفق نشد؛ زیرا سران قبیله و بزرگان وقتی که باخبر شدند، ابراهیم برادرش «عبدالله سفاح» را جانشین خود قرار داده و بعد از او، برادرش خلیفه است در پی او رفتند و تا او را یافتند با او بیعت کردند.[5]
سران قبیله تصمیم گرفتند، برای علنی کردن بیعت با «عبدالله سفاح» به همراه او و بزرگان شیعه، عموها، برادران و خویشاوندان از خانه بیرون آیند، و به سوی دارالاماره حرکت کنند. آنان به طرف مسجد کوفه رفتند، نماز خواندند و «سفاح» بر روی منبر رفت و موعظه کرد، و حکومت و خلافت غاصبانه بنیامیه را سرزنش کرد و اعلام کرد که انتقام خون بنیهاشم را میگیرد. با این وعده، دعوت خود را آشکار کرد و مردم هم با او بیعت کردند.[6]
میتوان گفت مهمترین اقدامات و کارهای «عبدالله سفاح» بعد از بیعت گرفتن چند چیز بود:
1. انتقام گرفتن خون بنیهاشم و از بین بردن حکومت بنیامیه؛ عبد الله سفاح به این منظور دستور داد، هرکس از بنیامیه را یافتند، او را بکشند. به همراه این دستور عموی خود «داوود بن علی» را والی کوفه و بعد حجاز کرد. «داوود» نیز در ایام حج همان سال، در تعقیب بنیامیه افراد زیادی را کشت و بعضی را دستگیر کرده، به سمت طائف روانه کرد و آنجا همه را از دم تیغ گذراند.[7]
2. برادرش «ابوجعفر» معروف به منصور دوانقی را به خراسان فرستاد تا از ابومسلم بیعت بگیرد، اما او نپذیرفت و خود بعدها به خدمت سفاح آمد و با او بیعت کرد.[8]
3. به عموی خود «عبدالله بن علی» دستور داد به سوی «ابوعون بن یزید» به «شهرزور» برود و در پی مروان در کنار «رود زاب» با او بجنگد. «مروان» نیز به دلیل اختلافی که در یاران او به وجود آمده بود، قدرت مقابله با عبدالله را نداشت. این ماجرا خود سبب سستی حکومت و خلافتش شد؛ لذا او از «حران» به سوی «موصل» گریخت، بعد به «حمص» و در ادامه به «دمشق» پناهنده شد.[9]
«عبدالله بن علی» با کمک برادرانش «صالح و عبدالصمد» دمشق را محاصره کرد و «ولید بن معاویه» را کشت. مروان از آنجا هم گریخت و به «فلسطین» و بعد به «مصر» رفت و در آنجا مخفی شد. صالح به دستور برادرش عبدالله، مروان را تعقیب کرد، او را کشت و سرش را برای عبدالله سفاح فرستاد.[10]
4. همچنین سفاح به عموی خود دستور داد که گورهای بنیامیه را بشکافد و بدن آنها را بیرون آورده و بسوزاند. اولین شخصی که قبرش شکافته شد، معاویه بن ابوسفیان بود که جز خاکستر چیزی در قبر او نبود. به غیر از قبر «عمر بن العزیز» تمام قبرها را شکافتند و باقی مانده بدن آنها را بیرون آورده و سوزاندند و خاکسترشان را به باد دادند.[11]
سرانجام تمام خاندان بنیامیه - غیر از عبدالرحمن که به مغرب گریخت - کشته شدند و پایان حکومت بنیامیه سال 131ق بود و در سال 132ق[12] حکومت بنی عباس به وسیله «عبدالله بن محمد» معروف به «سفاح» روی کار آمد.
[1]. یعقوبی، احمد بن ابییعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 349، بیروت، دارصادر، بیتا؛ ر. ک: مقدسی، مطهر بن طاهر، البدء والتاریخ، ج5، ص 105-106، بورسعید، مکتبه الثقافه الدینیه، بیتا؛ مسعودی، ابوالحسن علی بن الحسین، التنبیه و الاشراف، ص 292، قاهره، دارالصاوی، بیتا.
[2]. ر. ک: ابن خلدون، عبدالرحمن بن محمد، تاریخ ابن خلدون، ج 3، ص 217 - 218، بیروت، دارالفکر، چاپ دوم، 1408ق.
[3]. ابن طقطقی، محمد بن علی بن طباطبا، تحقیق، مایو، عبدالقادر محمد، الفخری، ص 141، بیروت، دارالقلم العربی، چاپ اول، 1418ق.
[4]. الفخری، ص 142 - 143؛ التنبیه و الاشراف، ص 292.
[5]. تاریخ ابن خلدون، ج 3، ص 161؛ بلعمی، ابو علی محمد بن محمد، تاریخنامه طبری، ج 4، ص 1033 - 1034، تهران، البرز، چاپ سوم، 1373ش؛ ابن اثیر، ابوالحسن علی بن ابی الکرم، الکامل، ج 5، ص 409 – 410، بیروت، دارصادر، 1965م.
[6]. تاریخ ابن خلدون، ج 3، ص 161؛ تاریخ الیعقوبی، ج 2 ، ص 350 – 351.
[7]. تاریخ یعقوبی، ج 2، 351 – 352.
[8]. ر. ک: همان؛ الکامل، ج 5، ص 439 – 442.
[9]. الفخری، ص 144 - 145؛ تاریخنامه طبری، ص 1045 - 1047و 1041؛ تاریخ ابن خلدون، ج 3، ص 164.
[10]. تاریخ ابن خلدون، ج 3، ص 164؛ الفخری، ص 146؛ الکامل، ج 5، ص 425 – 426.
[11]. الکامل، ج 5، ص 430؛ تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 356؛ تاریخنامه طبری، ج 4، ص 1051؛ تاریخ ابن خلدون، ج 3، ص 166؛ ر. ک: سراج، منهاج، طبقات ناصری، ج 1، ص 109، تهران، دنیای کتاب، چاپ اول، 1363ش.
[12]. مسعودی، ابو الحسن علی بن الحسین، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 4، ص 305 – 306، قم، دار الهجرة، چاپ دوم، 1409ق.