لطفا صبرکنید
12782
در تاریخ آمده است: چون هرمزان از جنگ قادسیه برگشت و در اهواز بر تخت پادشاهی نشست، اطراف اهواز شهرهایی؛ چون میشان، و شهرهاى ایله بود؛ مسلمانان به آن جا رسیده بودند؛ سپاه بصره با سپاه کوفه یکى شدند؛ سپاه مسلمانان به دو بخش تقسیم شدند و سلمى بن القین با سپاه کوفه از سوی دیگر فرود آمد. و جنگ در گرفت، و هرمزان با کشته و اسیر دادن زیاد شکست خورد.
هرمزان با لشکرش به شهرى از اهواز که آن را سوق الاهواز می خوانند وارد شد. هرمزان آن قلعه را گرفت و حرقوص وارد شهر سوق الاهواز شده و با هرمزان صلح کردند که هرمزان در رامهرمز مستقر شد، و حرقوص در اهواز؛ چون یزدگرد از اخبار اهواز با خبر شد، از رى برای مردم پارس نامه نوشت: ... اکنون به هرمزان دست همکاری بدهید تا او اهواز را نگه دارد، عمر نامه ای به سوى ابوسبره نوشت و سپاهسالارى بر سپاه بصره و کوفه را به او داد و او به اهواز وارد شد و در رامهرمز فرود آمد. ابوسبره رامهرمز را گرفت و لشکرش را مدتی در آن جا نشاند، و خودش به سوى تستر (شوشتر) روانه شد. ابوسبره با کمک ابوموسى لشکر تستر را به محاصره درآوردند. و در نهایت ابوسبره با هرمزان صلح کردند، هرمزان از قلعه پایین آمد به این صورت هرمزان تسلیم شد و خوزستان در سال هیجدهم فتح شد.
در تاریخنامه طبرى آمده است: پادشاه خوزستان هرمزان بود. خوزستان (که به آن اهواز می گفتند) هفتاد شهر داشت. هرمزان را پادشاهان کسری دستور داده بودند که تاج بر سر نهادند. در عجم هفت خاندان بود که آنان مانند پادشاهان تاج داشتند. اما تاج ایشان کمی کوچک تر از تاج پادشاهان کسری بود.
هرمزان را یزدگرد پسر شهریار به جنگ قادسیه فرستاده بود که در آن جا شکست خورد و باز گشت؛ چون هرمزان از قادسیه برگشت و در اهواز بر تخت پادشاهی نشست، اطراف اهواز شهرهایی؛ چون میشان، و شهرهاى ایله بود؛ مسلمانان به آن جا رسیده بودند، هرمزان به آن جا حمله نمود. عتبه که فرماندهی لشکر اسلام را بر عهده داشت برای عمر نامه نوشت و از او کمک خواست، عمر نیز برای سعد بن ابی وقًاص جهت کمک به او نامه نوشت، سعد از کوفه نعیم بن مقرّن و عبد الله بن مسعود را با پنج هزار مرد فرستاد، عتبه از سپاه بصره سلمى بن القین و حرملة بن مریطه را فرستاد که هر دو از مهاجر بودند. سپاه بصره با سپاه کوفه یکى شدند و به دشت میشان رسیده و به طرف اهواز حرکت کردند.
هرمزان در شهرى به نام نهرتیرى بود، در آن جا مردمى از عرب کلیب بن وایل اطراف اهواز بودند، آنان به علت اختلاف مرزها، زمین ها و قصبات که میان ایشان و هرمزان بود با هرمزان دشمنی داشتند، مسلمانان از ایشان برای جنگ با هرمزان یاری خواستند. آنان نیز اجابت کردند، و گفتند فلان روز شما با هرمزان وارد جنگ شوید که ما به کمک تان می آییم. هرمزان از این مسئله آگاه شد و با بسیج سپاهی مهیای جنگ شد. سپاه مسلمانان در روز وعده به دو بخش تقسیم شدند و سلمى با سپاه کوفه از سوی دیگر وارد شد. هرمزان پنداشت که سپاه همان سپاه بصره نخستین است، چون سپاه فرود آمد هرمزان ضعیف شد. چون یک ساعت جنگیدند سپاه عرب کلیب بن وایل نیز فرود آمد و جنگ در گرفت، و هرمزان با کشته و اسیر دادن زیاد شکست خورد.
هرمزان با لشکرش به شهر سوق الاهواز وارد شد. هرمزان آن قلعه را گرفت و مسلمانان با گرفتن غنیمت زیاد خمس آن را همراه با خبر پیروزی به مدینه برای عمر فرستادند، عمر خوشحال شد.
هرمزان در قلعه قرار گرفت، اما برای جنگیدن از آن بیرون آمد. عتبه، حرقوص را که از مدینه آمده بود فرمانده سپاه قرار دادند. حرقوص آمد و با همه سپاه از رود دجیل گذشت و به سوى هرمزان روان شد و جنگى کردند که در بصره و اهواز آن چنان جنگی سابقه نداشت، مسلمانان تعداد زیادی از آنان را کشتند در نتیجه هرمزان شکست خورده و به شهر رامهرمز فرار کرد و آن جا نیز به محاصره در آمد و حرقوص وارد شهر سوق الاهواز شد، و مردى به نام جزء بن معاویه را به دنبال هرمزان فرستاد؛ چون هرمزان دید که سپاه از هر سوى او را محاصره کردند (از اهواز هنوز چهار شهر در دست او مانده بود: یکى رامهرمز دیگر تستر، و سومی سوسن، و چهارم جندىشاپور، و از آن همه شهرهاى اهواز که به دست مسلمانان بود سوق الاهواز بزرگ ترین بود) پیکی به سوی جزء بن معاویه و حرقوص بن زهیر فرستاده و تقاضای صلح نمود حرقوص نامه ای به عمر فرستاد، و عمر جواب داد که با او صلح کنید. برای این که شهرهاى اهواز که در دست شما است باقی بماند، و آن شهرها که در دست او است به او واگذار کنید. مسلمانان با این شرط با هرمزان صلح کردند و هرمزان در رامهرمز مستقر شد، حرقوص در اهواز.
چون یزدگرد از اخبار اهواز و خبر پارس و آمدن سپاه از بحرین و بازگشتن، با خبر شد، از رى برای مردم پارس نامه نوشت که این دین را چنین خوار کردید و کار عرب را سست داشتید تا به دنبال آن سرزمین عراق و مداین را گرفتند آهنگ اهواز کردند و هرمزان را یارى نکردید تا او به بیچارگى با همه اهواز صلح کرد و نیمى را به آنها داد. و به دنبال آن نیز عرب به پارس آمدند به خانهاى که حق شما است و شما سستى کردید تا به سلامت آمدند. اکنون با هرمزان دست همکاری بدهید تا او اهواز را نگه دارد، و به سوی او سپاه بفرستید تا بجنگد و به هرمزان نامه نوشت همچنان دل قوى دار که من به شهرک و سپاه پارس نامه نوشتم که سپاه به کمک تو بفرستند. عمر از آن نامه آگاه شد که هرمزان با سپاه پارس تقویت شد و صلح را شکست. عمر به ابوموسى نامه نوشت که سپاه را از بصره حرکت بده و ابوسبره را بفرست تا با اهواز بجنگد، و آن را بگیرد و هرمزان را از سر راه بردارد تا طمع لشکر پارس را از ما دور کند. ابوموسى سپاهى از بصره فرستاد. عمر نامه ای به سعد بن ابى وقّاص نوشت که سپاهی از عراق به اهواز بفرستد تا با سپاه بصره جمع شوند و با هرمزان بجنگند. و سعد سپاهى از کوفه با نعمان بن المقرّن به سوى اهواز فرستاد. و عمر نامه ای به سوى ابوسبره نوشت و سپاهسالارى بر سپاه بصره و کوفه را به او داد. و او رفت و وارد اهواز شد و در رامهرمز فرود آمد.
هرمزان پنداشت که شهرک از پارس او را یارى می کند. پیکی فرستاد و کمک خواست. شهرک، سپاه پارس فرستاد، به شهر تستر فرود آمدند و قلعه تستر استوارتر از قلعه رامهرمز بود. هرمزان چون دید که لشکر مسلمانان زیاد است، از قلعه رامهرمزبیرون آمد رفت و وارد تستر شد و با سپاه پارس جمع شد. و بو سبره رامهرمزرا گرفت و لشکرش را مدتی در آنجا نشاند، و خودش به سوى تستر روانه شد. و به عمر نامه نوشت که از پارس کمک مى آید، شما هم کمکی برای ما بفرست. عمر به ابو موسى نامه نوشت که از بصره تو نیز با همه سپاه به کمک ابو سبره برو، ابو موسى رفت که به ابو سبره کمک کند، و لشکر تستر را به محاصره درآوردند. و شش ماه در انتظار نشست، و هشتاد جنگ کردند. که مسلمانان بیرون از قلعه بودند و ایشان در درون، و از هر دو گروه عده زیادی کشته شدند، و از جنگ به ستوه در آمدند.
شخصى از یاران پیغمبر (ص) به نام براء بن مالک، که مردى مستجاب الدعوه بود. در هر لشکرى که بود، عمر به مسلمانان نامه می نوشت که از همه مردم جنگ بخواهید و از براء بن مالک دعا. و چون مردم همه به ستوه آمدند بر در قلعه جمع شدند و گفتند دعایى کن که خداى تعالى به ما پیروزی دهد. براء دعا کرد و گفت: پروردگارا، به من شهادت عطا فرما و به مسلمانان فتح. روز دیگر چون برای جنگ بیرون رفتند تیرى از قلعه بیرون آمد و به براء رسید و او را کشت.
مردم گفتند که الآن وقت پیروزی است؛ چون یک دعاى او مستجاب شد، پس دعای دیگر نیز مستجاب می شود. یک نفر از شهر آمد و گفت: به من امان بدهید تا شما را راهنمایی کنم که به این قلعه داخل شوید. ابوسبره او را امان داد. او گفت: زیر دیوار این حصار راهى هست که آب از آن جا داخل می شود، و هر کسی می تواند در آن جا داخل شود. به سپاه بگو هنگامی که شب شد، صد مرد آن جا بنشینند تا من از قلعه بیرون بیایم و ایشان را داخل قلعه ببرم. ابوسبره صد مرد مبارز در آن جا نشاند، و همه سپاه را در بیرون قلعه آماده باش قرار داد. آن مرد از قلعه بیرون آمد و آن افراد را راهنمایی نمود و خود داخل شد. و ایشان به دنبال او داخل شدند و در قلعه را گشودند.
در داخل قلعه یک قلعه دیگر بود که هر شب هرمزان با هزار مرد تیرانداز مطمئن تا بامداد در آن جا به سر می برد، بعد از قلعه بیرون می آمد. این شب که قلعه اول را گرفتند صبح هرمزان را با هزار مرد داخل آن قلعه یافتند. آن قلعه دوم صد بار از قلعه اول محکمتر و استوارتر بود. ابوسبره گفت: اى مردم، کار این است که مانده است.
هرمزان سر از قلعه بیرون آورد، ابوسبره را دید، گفت: زحمت کشیدى، از زمانی که این قلعه را شاپور بنا کرد هرگز کسی این را نگشوده است و نمی تواند بگشاید. با من هزار مرد تیرانداز هست که هیچکس از ایشان تیر بر زمین نمی گذارد، و با هر مردى صد کمان است و هزار چوبه تیر، تا این همه کمان ها را بکشند و از این هزار هزار چوبه تیر بیرون برود، و به هر چوبه تیر مردى از شما کشته شود، و تعداد همه مسلمانان در همه جهان هزار هزار نیست. پس با من آن قدر سلاح و مردانند که از شما هزار هزار مرد را مانع می شویم. ابوسبره گفت: شما چه می خواهید که همان را با تو انجام دهیم؟ گفت: به حکم عمر از این قلعه بیرون می آیم نه به حکم شما. و مرا به سوى عمر بفرستید تا هر حکمى که می خواهد انجام دهد، یا بکشد یا زنده بدارد. ابوسبره پذیرفت و صلح کردند، هرمزان از قلعه پایین آمد و به این صورت هرمزان تسلیم شد.[1]و خوزستان در سال هیجدهم فتح شد.
پیرامون ورود اسلام به خوزستان در کتاب های متعدد تاریخی بحث شده که اگر از اختلاف بعضی از جزئیات آن بگذریم بیشتر آنها به یک صورت این واقعه تاریخی را گزارش می کنند که ما از میان آنها تاریخنامه طبرى را برای این تحقیق برگزیدیم و شما می توانید برای اطلاع بیشتر به کتاب های زیر مراجعه نمایید:
1. دینورى، ابو حنیفه احمد بن داود، اخبارالطوال، مهدوى دامغانى، محمود، ص 164 – 167.
2. مقدسى، مطهر بن طاهر، آفرینش و تاریخ، شفیعى کدکنى، محمد رضا، ج 2، ص 855.
3. مقدسى أبو عبد الله محمد بن أحمد، احسنالتقاسیم، منزوى، علینقى، ج 2، ص 618.
4. ابن خلدون، تاریخ ابن خلدون، آیتى، عبد المحمد، ج 1،ص: 536 و 537.
[1] بلعمى، تاریخنامه طبرى، روشن، محمد، ج 3، ص 490 – 499، نشر: سروش، تهران، چاپ دوم، 1378ش،(با دخل و تصرف).